امروز وقتی آفتاب بالا می آمد
در بال هایش
نامه های سرخ یاقوت آویزان بود
چشم هایش
بلورهای شفاف گریه های شقایق کشورم را به همراه داشت
که بر انتخاب بابای "بهسودی" اش
دشنام "تردید" می ریخت
امروز وقتی آفتاب بالا می آمد
تصویر مرده ی کودکی را حمل می کرد
که "کرم های متعفن کوچی"
برمهتاب پیشانی اش
جشن "دوست محمد خانی" را
می رقصیدند
امروز وقتی آفتاب بالا می آمد
چادر خون آلود دختری را بر سر داشت
که "استیج طبیعی دایمرداد"
نتوانست رقص "گلناری" او را
تحمل کند
امروز وقتی آفتاب بالا می آمد
"سلسله بالی" عروس بهسودی را بگردن داشت
که "احمد رشید"
در ویلای طالبانی اش
بر بازوی مایکروفون "بی بی سی" آویخته بود
تا خود مدال استعمار را بر گردن آویزد
امروز وقتی آفتاب بالا می آمد
انگشتر همت پیرمردی را به ناخن داشت
که در "حصه ی اول بهسود"
از آدم برایش به میراث مانده بود
حالا چی می دانست!؟
که "قابیل" آن را در نبود خودش
سالها پیش
به عبدالرحمن
نادر
ظاهر
بی هیچ چیزی فروخته است
امروز وقتی آفتاب بالا می آمد
فریاد خشمگین دانشجویانی را در گلو داشت
که در انتخابات
خون شان را به پای "کرزی" ریختند
تا "دایمرداد و بهسود"
دیگر آسایشگاه تابستانی
"خر-یوزه های وحشی صحراهای مکران و ویرستان" نباشد
امروز وقتی آفتاب بالا می آمد
از آتش خود نیز می شرمید
زیرا
آنچه مغاره های طبیعی "بهسود"
و شالی زارهای خسته ی "دایمرداد" را
خاک می کرد نیز٬
آتش بود
امروز وقتی آفتاب بالا می آمد
تاریخ طلایی "شترهای یاغیی" را نقل می کرد
که بی هیچ جنایتی
در اوج جاهلیت
آب و نان می خوردند
امروز وقتی آفتاب بالا می آمد
پیامی داشت
برای تبعید شده گان "یمگان دره"
که خون "دموکراسی"
در عصر "آدم گرایی"
بر شما حلال باد!
من امروز با صدای گریه آفتاب بیدار شدم
که پیوسته فریاد می زد:
این "تراژدی تلخ تاریخ"
تا مرگ هیلیوم
همچنان پایدار ادامه دارد!
(علی ادیب٬ اسلو - ناروی)
No comments:
Post a Comment