امروز به باغ گل سرخ رفته ام
يکي را در درون گلي يکي را بيگانه ميبينم
به او گفتم بيا يگ بار در شهر جدائي ها
به من او گفت نمي آيم به ان شهر جدائي ها
به او گفتم بيا تا درد دل هارا رها سازيم
صدا از قلب بيرون کرد,نمي ايم نمي خواهم
به او گفتم گناهم چيست اي ظالم جفا کردي
جوابم داد وگفت اي مهربان تو بر نميگردي
به او گفتم عزيز من به من تو وعده کردي بس
به اه سرد فرياد زد نمي دانم چرا دوري
به او گفتم به ياد روي تو زارم به غربت ها
به من او گفت اي شاعر ديگر بر نمي گردي
به او گفتم نرفته ام هنوز در قصر غفلت ها
به لهن خويش برمن گفت که ديگر برنميگردي
به شاخ گل قسم خوردم که من هم بر گشته ام
ولي او گفت نديدم من ولي تو بر نميگردي
گيسو ياري
No comments:
Post a Comment