طالبان 16 تن از مسافرین جاغوری را ربودند.
-
مقام های محلی در ولسوالی جاغوری و مالستان ولایت غزنی می گویند که جنگجویان
طالب شانزده باشنده این ولسوالی ها را از مسیر راه غزنی - جاغوری، ربوده اند.
ظفر شر...
-
جایزه ادبی «نوروز» به «بلوای خفتگان» و «دست شیطان» رسید جایزه ادبی «نوروز»
که نخستین جایزه رسمی کتاب در قلمرو ادبیات فارسی در افغانستان است، در دومین
دور ج...
-
و تو مانده ای در بهت یک ناباوری عمیقٰ وقتی در فاصله یک چشم برهم زدن ازخود
دور شده ای ماه ها، سال ها و شاید هم قرن ها وقتی وسوسه قدم زدن تا لایتناهی و
مسیری...
Afghanistan Revealed
-
Afghanistan Revealed offers fresh perspectives on an ancient territory
obscured by tales of tragic conflict. The compendium not only sheds new
light, but o...
-
Waiting Every Night My heart burns my body The atmosphere turns To alter
the color Every morning every sunlight Every midnight it is all right No
more hour...
-
نه آشکی ست، نه آهی، نه دردی، و نه شادی،
و من تهی ز هر یک، در آوج ی تنهای و پوچی!
زه دستم گیر و فریاد برزن ای عزیزم،
ولی فریاد برگردد، و آنهم از درد تنهایی.
چند دوبیتی عامیانه
-
الا همدم مرا رنجور کردی
زخمای دیل مره ناسور کردی
به قلبم زهرِ جدایی ره کاشتی
دیده رَ از آوی دیده کور کردی
***********
امو وادای رنگارنگ تو دروغ
امو ل...
هیچ هوای نوشتن ندارم.
-
سلام به دوستان عزیزم که این دریچه را تحمل میکنند . چندی است که هیچ هوای
نوشتن ندارم. و این کوتاه در جواب دوستانی که اعتراض کرده اند. شاخه با ریشه ی
خود حس ...
NATO Secretary General meets with President Obama
-
NATO Secretary General, Jaap de Hoop Scheffer, held his first meeting with
President Obama in the White House on March 25, 2009. They discussed the
operati...
It’s Valentine’s day,
And it’s really quite silly;
My feelings are switching around
Willy-nilly.
I’m happy, SO happy!
Then I’m feeling SO sad;
I’m gloomy, I’m joyful
Oh man, this is bad!
My body is clammy,
Then I’m in a deep sweat;
Sometimes I’m giddy,
Sometimes I fret.
I’m looking for comfort food
Deep in the frig;
Often I think
I could jump off a bridge.
What is the reason
for all the above?
It’s Valentine’s Day,
And I’m SO in love!
دقیق روز سوم مارچ سال 2007 میلادی بود که خاک وطن دیگه ما را از خود راند و مثل هزاران هم وطن خود مهاجرو با کلمه غربت آشنا شدم .
بعد از ما ها شهر به شهر دروازه به دروازه بلا خره تصمیم براین شد که دیگر بودنم در افغانستان بیهوده است و فقط مثل یک بشکهشدم که خالی و پر میشوم و روز به روز افسردگی ام بیشتر و دور بر ام همه با نیشخند های زننده خودبه من لعنت می فرستاد.
هزاران بار آروزو کردم که کاش پدرم به جای اینکه مرا به مکتب روان میکرد شاگرد مستری خانه می شاند که حد اقل امروز میتوانم لقمه نان بخورم و میتوانستم کهبا ماشین های دیگران تا سری چهار راه شهر بروم و بگویم غیر از نام که پدرم و مادرم برایم انتخاب کرده بودند نام دیگری هم داشته مثل مستری ، خلیفه و این نوعاسم ها که معمولا برای مستری و تکنیک کار موتر استفاده می شد اما بد بختانه نداشتم فقط همان چند سالی بود که عمرم را تباه کرده بودم رفته بودم مکتب و فامیل ام افتخار اش بر این بود که من مکتب میروم اما از سرنوشتم معلوم نبود
سال 2006 از مکتب فارغ شدم روزی فراغت را همه جشن میگرفت خنده میکرد من گریان بودم که چطور بتوانم از امتحان کانگور دانشکاه بگذرم که بد بختانه بعد از سپری نمودن امتحان نمره خوبی هم گرفته نتوانستم .
تا وقتی در مکتب بودم پیش فامیل اعتبار داشتم اما بعد ازامتحان و نتیجه کانکورحس میکردم که دیگر امیدی که فامیل از من داشتبه نا امیدی تبدیل شدهجز این دیگر کاری ندارم در جستجوی کاری باشم تا بتوانمپولی برای مخارج روز مره خانواده پیدا کنم
بلاخره تصمیم براین شد که باید راهی اروپا بشوم این سفر برایم آسان نبود هزاران مسولیت را در دوش گرفتم
برگشت که بد ترین این ها بود خیلی هراس داشتم که خدای ناخواسته برگشت بیخورم و پولی و مصارف که کردم چطور بتوانم دو باره پیدا کنم حاضر بودم که بیمرم ولی برگشت نخورم .
سفرم روز یک شنبه 22جونسال 2007 فقطبا کوچکترین وسایل که غیر از دو جوره لباس تنم نبود آغاز شد .
روز شنبه رفتم پهلوی دوستم که غیر از اون کسی دیگر خبر نداشت که میروم اسمش احمد بود در یکی از شرکت های انترنیتی کار میکرد رفتم خدا حافظی کردمدر طی 8 ساعت روز که از ساعت 12 روز شنبه آغاز شده فقط جز فامیل و همین دوست و چند تا دوست دیگر خدا حافظی کاری دیگر نتواستم .
همسفرم کسی بود که برادر های هر دوی ما همسایه دوکان بود من و اون همیشه به چشم همسایه ها مفت خور بودیم اما شاد و بی خیال هیچ به اندازه خوشی ما برای ما گران نبود من و او نه یک دوست بلکه یک برادر بودیم .
روز یک شنبه 22 جون شهر پر غبار کابل را به سوی جلال آباد به مقصد پشاور پاکستان ترک کردماز بین دره هایکه همه اش جز خاطره برایم مانده رد شدهو تنها من و دوستمهزاره بودیم بقیه اوغان بود خبر نداشتم که پشتون پیش از بر آمدن آفتاب موسیقی گوش نمی کند و حتی اگر اشتباه نشود حرف هم نمیزند چون من و دوستمگرفته به نظر میرسیدیم از موتر وان تضاضا کردیم که تیب موتر اگر جور است روشن کن اما با زبان پشتو برای گفت که وطندار آفتاب تا حال سری کوه نرسیده متعجب شدم خوب نمی توانستم که جدی بگیرم حرف نزدیم فقط من ودوست ام با هم آن هم با صدای بسیار اهسته حرف میزدیم کهداشتیم پلان بعد از این را نقشه کشی میکردیماز مرز افغانستان باهم عبور کردیم با کمی رشوه که از دوستم پولیس ها گرفته بود
از دوستم احمد پرسیده بودم که از پشاور چطور میتوانیم تا کویطه برویم برایم راهنمای کرده بود
اتوبوس ما بسوی کویطه حدود ساعت یک روز در حرکت شد اخرین چوکی بود که در آن هوای گرم اتوبوس ما نشسته بودیمهوا خیلی گرم بود من هر دقیقه غش میکردم دوستم حوصله میکرد و می گفت بعد از این خوب میشه فقط یک الی دوساعت حوصله کنبالاخره داخل اتوبوس با دور برم حرف زدم آدم پرحرفی هستم از حرف زدن با دیگران خوشم می آید همیشه حرف میزنم خاطره میگویم شکایت میکنم ، تشکری میکنم از این و از آن بعضی اوقات خودم از حرف زدنم پشیمان می شوم اما این اخلاقم است فقط و فقط همین زبان را دارم که تا هنوز هم مثل سالمندان حرف میزنم
دوستان زیادی پیدا کردم آن ها هم از کابل آمده بودند آنها هم مثل من آواره می شد 5 نفر بود دوستان خوبی بودراه را که یک شبانه روز بود با سخن تمام کردمقصه گرم بود همه گوش کرده بودند فقط من و یکی از این پنچ حرف میزد دوستم هم بعضی اوقات مرا هم کاری میکردبچه های دوستداشتنی بود مسیر ما یک مسیر بود .
وقتی بعد 27 ساعت داخل هوای گرم اتوبوس به کویطه پیاده شدم با کمک یک وطندار راهنمائشدیم به طرف هوتلرفتیم سرای نمک ، سرای نمک از هر جا که تیر میشدم بخاطر اینکه با پتلون و پیراهن بودم زوار خطابم میکرد و سوال میکر د که از ایران آمده ام ؟ اما جواب اش یا با اری یا با نه ختم میکردم .
یک هفته در کویطه بودم به دنبال قاچاق بر بودم با احمد دوست ام در تماس بودم که اگر بتواند مرا کمک کند ؟
کمک ام کرد راهنمائی میکردبا دوستان اش تلفن کرد که ما را ببر د پیش قاچاق بر اما قربان دامن آن زن مادری که از دوستان احمد دوست من بود ، ما را حدود ده دقیقه برد خانه قاچاق بر اما جواب رد گرفتیم از قاچاق بر باید یک هفته دیگه صبر میکردم ، که برای ما غیر ممکن بود شب ها از ترس داخل حوض آب بازی خواب میکردم من ترسو بودم
بلاخره با تلاش و جدیت در کار با قاچاق بر دیگری راهی ایران شدم فقط آروزو همین بود که ایران برسیم چون خیلی گرم بود ترس میخوردیم که گرسنه و تشنه بمیریماما جدای از پنچ تا دوست که از پشاور آمده بودیم برایم سخت بود آنهااعتماد نداشت بالای قاچاق بر ی که ما همرایش میرفتیمبعداز آغوش کشیو بوسیدن دوست ها از هم جدا شدیم فقط من ماندم وبرادر خوانده ام روز جمعه بود که در واپسین روز ساعت 5 بعد از ظهر بود که اتوبوس ما بسوی تفتان خاک پاکستان در حرکت شد شب در راه بودیم اول صبح بود که در تفتان رسیدیمروز همان جا ماندیم خیلی هوا گرم بود انقدر گرم بود که احساس میکردم داخل اتش هستم برایم خیلی سخت بود اما شب فرا رسید موتر تویوتا رسید و همه صدا کرد که باید برویمقاچاق بر آدم بی رحمی بود با لکدم زد اما جز صبر دیگه چیزی را به صلاح ندیدم .
فقط حدود بیست دقیقه با موتر رفتیم و پیاده شدیم مثل دزدان از این سنگ به آن سنگ میر فتیم برایم جالب بودجالب این بود که اولین بار بود که سفر میکردم و اولین سفر قاچاقخنده آور بودم روحیه شادی داشتم با دوستم خنده میکردم اما فحش ام میداد قاچاق بر در نصف رسیدیم که قاچاق بر گم شد دیدم که چند تا مسلح پیش آمد و گفت نفری 50 کلدار باید پرداخت کنیم خوب جز دادن پول دیگر راهی نداشتیم اگر نه با ندادن 50 کلدار شاید چندین مشت و لگد می خوردیمدر حرکت از مرز ایران بود فکر کنم مثل آب خوردن تیر شدیم خوشحال شدم که بدست پولیس نه افتادم شب بود هوا تاریک داخل باغ رفتیم خیلی تشنه بودم فقط در آن تاریکی جز صدای سگی که در آن جا بود دیگر چیزی شنیده نمی شد قاچاق بر با گفتن اینکه که میروم برای تان نان و آب میاورم رفت و 6 ساعت برنگشت ، تشنگی دیگه حوصله ام را سر برده بود دیدم که صدای پای آمد آن صدای پای قاچاق بر بودرفتم آبی روانی بود من مثل اینکه سال ها بود که آب نخورده بودم حمله ور شدم بالای آب آنقدر اب خوردیم که حد نداشتراستی یادم مانده که مثل حیوانات با رو بالای آب خوابیده بودم داشتیم آب میخوریم دیگه همه مثل من بالای اب با رو خوابیده بوددلم به حال خودم و دیگران سوخت اما چاره چی ؟؟
بعداز کمی پیاده روی از پا ماندم وای وای این چی کاری بود که شد راه رفته نمی توانستم دعا میکردم که شاید پولیس بیاید و مارا بگیرد اما آن وقت دیگر گوش پولیسهم کربودبا کمک دوستم رسیدم به جای که قرار بود موتر بیاید
موتر آمد آنجا خوب شد بخاطر اینکه که من شلوار و پیراهن به تنم بود من در سیت پیش روی نشتم و دیگران در بادی تیوتا خوابیده و ترپال هم رویش کشیده شده بود
درایور آدمی خوبی بود افغانستان خوب بلد داشت به گفته خودش که کارش قاچاق مواد مخدر بود قبلا ولی حالا زخمی است نمی تواند آن کار را بکند برایم شعر میخواند از افغانستان و خواندن میکرد دری حرف میزد من هم برایش درد دل میکردم اما با زبان شعری که در حافظه داشتمجالب بوداز احمد ظاهر خیلی خوشش می امد همه اهنگ های احمد ظاهر را دکلمه میکردمن هم گوش میدادم رسیدم به جای گفت باید یک دود چرس بزنم که شب خواب نکردماین دیگر برایم جدید نبود این چیز ها را پیش بینی کرده بودمبا پائین شدن ما ترپال باز شد واز زیر صدا میکرد میتوانید ترپال را بالا بزنید که یک نفس تازه بکشیمترپال بالا زده شد همه بیرون آمدند و به من میگفت نوش جانت خرسند شدم که تشکر کردم از لطفی که موتروان در حق من کرده بود از دوستم معذرت خواهی کردم که او را تنها گذاشته بودم در زیر ترپال و خودم بالای ست نشسته بود دیگران چرس دود میکرد من و دوستم خیال بافی میکردیم حرف میزدیم در باره شب پیش میگفتیم و او خنده میگرد با صدای بلندش که داشت من هم از خنده او خنداور می شدم .
موتر دوباره به راه افتاد اما جایم را با دوستم تبدیل کردم بعد از کمی راه رسیدیم به خانه که مثل خوابگاه بودآن خانه تلویزیون داشت تلفن میشد دست رسی داشته باشیم اما در حقیقت زاهدان بود که محل اصول پولی قاچاق بر ان بود .با تلفن زدن تسکین می شدمدلم آرام میشد تسکین بخش من تا حال هم همان صدای تلفن استکه میگوید قندم خوب هستی ؟؟ اون صدا جز صدای برادرم صدای دیگری نیست صدای او مثل مسکین بر همه درد هایم است .
اما با گذشت دو روز دو باره حرکت کردیم آنجا یادم نرود که حمام رفتن باید 1000 تومان پرداخت میکردیم آن هم با اب سرد بدون کدام وسایلخوب روزگاری بود که باید تحمل میکردیم .
this is the story of my Friend Mr,Shah Reza Nasrat
I’m tearing in two And I’m not sure what to do My heart is screaming I love her My mind saying I hate her What do I do I love her, but I hate her? I love everything about her I love how she smiles I love how she can make me smile I love how no matter what is going on. I love how she will always be there
But all the same I hate her I hate everything she means for I hate how she can make me smile No matter how hard I try not to I hate how she can make me cry I hate how she can make me sad I hate how she can make me feel I hate how she looks at me with her eyes so kind I hate how all of this makes me love her even more I hate how I can’t hate her Most of all I hate myself I hate myself because I can never hate you Ahmed
My Sister My sister makes me happy sometimes she makes me sad but without her, I would be lonely.
My sister makes me laugh and is fun to be around sometimes she can be annoying But without her fun and laughter, life would be a bore.
My sister gives me joy like the sun Sometimes she gives me anger like the rain but without it, my days would be the same and the rain wouldn't wash away the pain.
My sister is my guided light, sometimes that light flickers when we face the dark but without her, what seems to be the worst, would become a nightmare.
My sister has the design of a creator, the mind of an Einstein Sometimes her creative thinking overshadows my talents But without it, my ideas would be as plain as water.
My sister has the voice of an adviser sometimes her words make no sense to me But without them, I wouldn't be able to understand life.
My sister has the hands of a warrior; the strength to fight any and everything Sometimes she fights me But without her tough love, I wouldn't understand right from wrong.
My sister is the lifeguard at poolside; she is there to save me from the raging waters when I am about to drown Sometimes she saves me from the smallest I can defeat But without her support, I wouldn't witness the heroine she is.
My sister is the reflection I get when I look in the mirror Sometimes she annoys me when her image imamates what I do But without it, I wouldn't be able to see what wonderful sister I'm made out to be.
My sister is my very best friend
but without a battle through our differences, we wouldn't be able to apologize and start over.
My sister's name is G….. She is there when I need her and even when I don't but without her, my life would be rock solid; with her, life is as sweet Ahmed
My children are very smart, Both of them have a great big heart.
They both are growing up each and every day
In their own unique and special way. Both of my children are filled with joy, I love them dearly both my girl and boy. When I am sad and have a bad day, Both of my children know how to make my hurt go away. I love my children more than words could ever say, I am very greatful that they are alive each and every day. They mean more to me than anyone will ever know, When the children are not around me the days seem to go by so slow. Everyday brings a brand new start, After all my children are my heart. I thank God each and every day, That he sent two beautiful angels my way.
HAVE you ever been down to jaghori? Where the trees are green and tall? The days are long and the heavens are high, but the people there are small. There is no work there; it is always play; the sun is sweet in the morn; but a thousand dark things walk at night in the land where I was born.
Have you ever been down to jaghori? Where the birds made happy spring? The parrots screamed from the honey-trees, and the jays hopped chattering. Strange were the ways of the water-birds In the brown swamps, night and morn; I knew the roads they had in the reeds In the land where I was born.
Have you ever been down to jaghori? It was full of smiling queens: They had flaxen hair, they were white and fair, but they never reached their teens. Their shoes were small and their dreams were tall: Wonderful frocks were worn; but the queens all strayed from the place we played, in the land where I was born.
I know you have been to jaghori. Though I never saw you there; I know you have loved all things I have loved, Flowery, sweet, and fair. Have you ever been jaghori? I know you have been Please till me also what you see In the land where I was born.