Sunday, 7 February 2010

غروب غرب داستانی سفر به غرب


دقیق روز سوم مارچ سال 2007 میلادی بود که خاک وطن دیگه ما را از خود راند و مثل هزاران هم وطن خود مهاجرو با کلمه غربت آشنا شدم .

بعد از ما ها شهر به شهر دروازه به دروازه بلا خره تصمیم براین شد که دیگر بودنم در افغانستان بیهوده است و فقط مثل یک بشکه شدم که خالی و پر میشوم و روز به روز افسردگی ام بیشتر و دور بر ام همه با نیشخند های زننده خود به من لعنت می فرستاد.

هزاران بار آروزو کردم که کاش پدرم به جای اینکه مرا به مکتب روان میکرد شاگرد مستری خانه می شاند که حد اقل امروز میتوانم لقمه نان بخورم و میتوانستم که با ماشین های دیگران تا سری چهار راه شهر بروم و بگویم غیر از نام که پدرم و مادرم برایم انتخاب کرده بودند نام دیگری هم داشته مثل مستری ، خلیفه و این نوع اسم ها که معمولا برای مستری و تکنیک کار موتر استفاده می شد اما بد بختانه نداشتم فقط همان چند سالی بود که عمرم را تباه کرده بودم رفته بودم مکتب و فامیل ام افتخار اش بر این بود که من مکتب میروم اما از سرنوشتم معلوم نبود

سال 2006 از مکتب فارغ شدم روزی فراغت را همه جشن میگرفت خنده میکرد من گریان بودم که چطور بتوانم از امتحان کانگور دانشکاه بگذرم که بد بختانه بعد از سپری نمودن امتحان نمره خوبی هم گرفته نتوانستم .

تا وقتی در مکتب بودم پیش فامیل اعتبار داشتم اما بعد ازامتحان و نتیجه کانکور حس میکردم که دیگر امیدی که فامیل از من داشت به نا امیدی تبدیل شده جز این دیگر کاری ندارم در جستجوی کاری باشم تا بتوانم پولی برای مخارج روز مره خانواده پیدا کنم

بلاخره تصمیم براین شد که باید راهی اروپا بشوم این سفر برایم آسان نبود هزاران مسولیت را در دوش گرفتم

برگشت که بد ترین این ها بود خیلی هراس داشتم که خدای ناخواسته برگشت بیخورم و پولی و مصارف که کردم چطور بتوانم دو باره پیدا کنم حاضر بودم که بیمرم ولی برگشت نخورم .

سفرم روز یک شنبه 22 جون سال 2007 فقط با کوچکترین وسایل که غیر از دو جوره لباس تنم نبود آغاز شد .

روز شنبه رفتم پهلوی دوستم که غیر از اون کسی دیگر خبر نداشت که میروم اسمش احمد بود در یکی از شرکت های انترنیتی کار میکرد رفتم خدا حافظی کردم در طی 8 ساعت روز که از ساعت 12 روز شنبه آغاز شده فقط جز فامیل و همین دوست و چند تا دوست دیگر خدا حافظی کاری دیگر نتواستم .

همسفرم کسی بود که برادر های هر دوی ما همسایه دوکان بود من و اون همیشه به چشم همسایه ها مفت خور بودیم اما شاد و بی خیال هیچ به اندازه خوشی ما برای ما گران نبود من و او نه یک دوست بلکه یک برادر بودیم .

روز یک شنبه 22 جون شهر پر غبار کابل را به سوی جلال آباد به مقصد پشاور پاکستان ترک کردم از بین دره های که همه اش جز خاطره برایم مانده رد شده و تنها من و دوستم هزاره بودیم بقیه اوغان بود خبر نداشتم که پشتون پیش از بر آمدن آفتاب موسیقی گوش نمی کند و حتی اگر اشتباه نشود حرف هم نمیزند چون من و دوستم گرفته به نظر میرسیدیم از موتر وان تضاضا کردیم که تیب موتر اگر جور است روشن کن اما با زبان پشتو برای گفت که وطندار آفتاب تا حال سری کوه نرسیده متعجب شدم خوب نمی توانستم که جدی بگیرم حرف نزدیم فقط من ودوست ام با هم آن هم با صدای بسیار اهسته حرف میزدیم که داشتیم پلان بعد از این را نقشه کشی میکردیم از مرز افغانستان با هم عبور کردیم با کمی رشوه که از دوستم پولیس ها گرفته بود

از دوستم احمد پرسیده بودم که از پشاور چطور میتوانیم تا کویطه برویم برایم راهنمای کرده بود

اتوبوس ما بسوی کویطه حدود ساعت یک روز در حرکت شد اخرین چوکی بود که در آن هوای گرم اتوبوس ما نشسته بودیم هوا خیلی گرم بود من هر دقیقه غش میکردم دوستم حوصله میکرد و می گفت بعد از این خوب میشه فقط یک الی دوساعت حوصله کن بالاخره داخل اتوبوس با دور برم حرف زدم آدم پرحرفی هستم از حرف زدن با دیگران خوشم می آید همیشه حرف میزنم خاطره میگویم شکایت میکنم ، تشکری میکنم از این و از آن بعضی اوقات خودم از حرف زدنم پشیمان می شوم اما این اخلاقم است فقط و فقط همین زبان را دارم که تا هنوز هم مثل سالمندان حرف میزنم

دوستان زیادی پیدا کردم آن ها هم از کابل آمده بودند آنها هم مثل من آواره می شد 5 نفر بود دوستان خوبی بود راه را که یک شبانه روز بود با سخن تمام کردم قصه گرم بود همه گوش کرده بودند فقط من و یکی از این پنچ حرف میزد دوستم هم بعضی اوقات مرا هم کاری میکرد بچه های دوستداشتنی بود مسیر ما یک مسیر بود .

وقتی بعد 27 ساعت داخل هوای گرم اتوبوس به کویطه پیاده شدم با کمک یک وطندار راهنمائ شدیم به طرف هوتل رفتیم سرای نمک ، سرای نمک از هر جا که تیر میشدم بخاطر اینکه با پتلون و پیراهن بودم زوار خطابم میکرد و سوال میکر د که از ایران آمده ام ؟ اما جواب اش یا با اری یا با نه ختم میکردم .

یک هفته در کویطه بودم به دنبال قاچاق بر بودم با احمد دوست ام در تماس بودم که اگر بتواند مرا کمک کند ؟

کمک ام کرد راهنمائی میکرد با دوستان اش تلفن کرد که ما را ببر د پیش قاچاق بر اما قربان دامن آن زن مادری که از دوستان احمد دوست من بود ، ما را حدود ده دقیقه برد خانه قاچاق بر اما جواب رد گرفتیم از قاچاق بر باید یک هفته دیگه صبر میکردم ، که برای ما غیر ممکن بود شب ها از ترس داخل حوض آب بازی خواب میکردم من ترسو بودم

بلاخره با تلاش و جدیت در کار با قاچاق بر دیگری راهی ایران شدم فقط آروزو همین بود که ایران برسیم چون خیلی گرم بود ترس میخوردیم که گرسنه و تشنه بمیریم اما جدای از پنچ تا دوست که از پشاور آمده بودیم برایم سخت بود آنها اعتماد نداشت بالای قاچاق بر ی که ما همرایش میرفتیم بعداز آغوش کشی و بوسیدن دوست ها از هم جدا شدیم فقط من ماندم و برادر خوانده ام روز جمعه بود که در واپسین روز ساعت 5 بعد از ظهر بود که اتوبوس ما بسوی تفتان خاک پاکستان در حرکت شد شب در راه بودیم اول صبح بود که در تفتان رسیدیم روز همان جا ماندیم خیلی هوا گرم بود انقدر گرم بود که احساس میکردم داخل اتش هستم برایم خیلی سخت بود اما شب فرا رسید موتر تویوتا رسید و همه صدا کرد که باید برویم قاچاق بر آدم بی رحمی بود با لکدم زد اما جز صبر دیگه چیزی را به صلاح ندیدم .

فقط حدود بیست دقیقه با موتر رفتیم و پیاده شدیم مثل دزدان از این سنگ به آن سنگ میر فتیم برایم جالب بود جالب این بود که اولین بار بود که سفر میکردم و اولین سفر قاچاق خنده آور بودم روحیه شادی داشتم با دوستم خنده میکردم اما فحش ام میداد قاچاق بر در نصف رسیدیم که قاچاق بر گم شد دیدم که چند تا مسلح پیش آمد و گفت نفری 50 کلدار باید پرداخت کنیم خوب جز دادن پول دیگر راهی نداشتیم اگر نه با ندادن 50 کلدار شاید چندین مشت و لگد می خوردیم در حرکت از مرز ایران بود فکر کنم مثل آب خوردن تیر شدیم خوشحال شدم که بدست پولیس نه افتادم شب بود هوا تاریک داخل باغ رفتیم خیلی تشنه بودم فقط در آن تاریکی جز صدای سگی که در آن جا بود دیگر چیزی شنیده نمی شد قاچاق بر با گفتن اینکه که میروم برای تان نان و آب میاورم رفت و 6 ساعت برنگشت ، تشنگی دیگه حوصله ام را سر برده بود دیدم که صدای پای آمد آن صدای پای قاچاق بر بود رفتم آبی روانی بود من مثل اینکه سال ها بود که آب نخورده بودم حمله ور شدم بالای آب آنقدر اب خوردیم که حد نداشت راستی یادم مانده که مثل حیوانات با رو بالای آب خوابیده بودم داشتیم آب میخوریم دیگه همه مثل من بالای اب با رو خوابیده بود دلم به حال خودم و دیگران سوخت اما چاره چی ؟؟

بعداز کمی پیاده روی از پا ماندم وای وای این چی کاری بود که شد راه رفته نمی توانستم دعا میکردم که شاید پولیس بیاید و مارا بگیرد اما آن وقت دیگر گوش پولیس هم کربود با کمک دوستم رسیدم به جای که قرار بود موتر بیاید

موتر آمد آنجا خوب شد بخاطر اینکه که من شلوار و پیراهن به تنم بود من در سیت پیش روی نشتم و دیگران در بادی تیوتا خوابیده و ترپال هم رویش کشیده شده بود

درایور آدمی خوبی بود افغانستان خوب بلد داشت به گفته خودش که کارش قاچاق مواد مخدر بود قبلا ولی حالا زخمی است نمی تواند آن کار را بکند برایم شعر میخواند از افغانستان و خواندن میکرد دری حرف میزد من هم برایش درد دل میکردم اما با زبان شعری که در حافظه داشتم جالب بود از احمد ظاهر خیلی خوشش می امد همه اهنگ های احمد ظاهر را دکلمه میکرد من هم گوش میدادم رسیدم به جای گفت باید یک دود چرس بزنم که شب خواب نکردم این دیگر برایم جدید نبود این چیز ها را پیش بینی کرده بودم با پائین شدن ما ترپال باز شد واز زیر صدا میکرد میتوانید ترپال را بالا بزنید که یک نفس تازه بکشیم ترپال بالا زده شد همه بیرون آمدند و به من میگفت نوش جانت خرسند شدم که تشکر کردم از لطفی که موتروان در حق من کرده بود از دوستم معذرت خواهی کردم که او را تنها گذاشته بودم در زیر ترپال و خودم بالای ست نشسته بود دیگران چرس دود میکرد من و دوستم خیال بافی میکردیم حرف میزدیم در باره شب پیش میگفتیم و او خنده میگرد با صدای بلندش که داشت من هم از خنده او خنداور می شدم .

موتر دوباره به راه افتاد اما جایم را با دوستم تبدیل کردم بعد از کمی راه رسیدیم به خانه که مثل خوابگاه بود آن خانه تلویزیون داشت تلفن میشد دست رسی داشته باشیم اما در حقیقت زاهدان بود که محل اصول پولی قاچاق بر ان بود . با تلفن زدن تسکین می شدم دلم آرام میشد تسکین بخش من تا حال هم همان صدای تلفن است که میگوید قندم خوب هستی ؟؟ اون صدا جز صدای برادرم صدای دیگری نیست صدای او مثل مسکین بر همه درد هایم است .

اما با گذشت دو روز دو باره حرکت کردیم آنجا یادم نرود که حمام رفتن باید 1000 تومان پرداخت میکردیم آن هم با اب سرد بدون کدام وسایل خوب روزگاری بود که باید تحمل میکردیم .

this is the story of my Friend Mr,Shah Reza Nasrat

No comments: